شعر و داستان

ساخت وبلاگ

 اهل ماکوندو نیستم اما

        صد سال میشود که تنهایم

                      کسی نیست بدزدد تنهایی ها را؟؟؟

شعر و داستان...
ما را در سایت شعر و داستان دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : اهورا دهقان ahura1 بازدید : 484 تاريخ : يکشنبه 20 اسفند 1391 ساعت: 17:59

قلمرو آدم

چهار پای پیر انتهای کوره راه را محو می بیند. راهی دراز و تمام نشدنی، درست مثل رد روشنایی ضعیف در دل چاه. سایه اش زار می زند حیوان مردنی است. پشه ها هم این را می دانند چون روی صورتش جشن گرفته اند.

پیر مرد روی پشتش، بالای دو تا گونی گندم  نشسته و پاشنه های پایش را به پهلوهای الاغ می کوبد تا جان بکند و زودتر قدم بردارد. سوسکی با عجله از راه می رسد و سریع تر از او وارد یونجه زار می شود.

بخاطر همین یونجه زار است که تکانی به سم هایش نمی دهد. سر و گردن و گوشهای چروکش را می تکاند تا لحظه ای شر پشه ها کم بشود. می بیند کفش دوزک ها روی برگهای شبنم زده ی سبز جا خوش کرده اند. بویی مست کننده پیچیده است.

الاغ می ترسد اگر بگذارد و برود  یونجه زار تا برگشتنش منتظر نماند. برای همین دهانش را دراز می کند تا چپّه ای بپیچاند دور زبانش و گاز بگیرد. بجود و لذت ببرد.

اما پیر مرد امانش نمی دهد و چوبش را می زند توی صورتش؛ می گوید: «برگرد بی صاحاب! »

الاغ گردن دراز شده اش را عقب می کشد و متفکرانه راهش را ادامه می دهد.

سایه ی پیر مرد روی پشتش تلو تلو می خورد. و پاشنه های پایش را هی می کوبد.

الاغ دست سایه را می بیند که بالای می رود با چوب می آید پایین و صورت و گردنش را نوازش می کند.

شش سال است پیرمرد اینطور عادت کرده. اگر بهش بگویی الاغ بیچاره گناه دارد خنده اش می گیرد و می گوید: «به حق چیز های نشنیده! کجا گفتند یا نوشتند الاغ گناه داره؟»

با این ضربه ها پیرمرد الاغ را مجبور می کند پاهای لاغرش را بلند کند و جلو بگذارد و از مقابل تصویر خواستنی یونجه زار رد بشود. بعد آرام می خوابد و دوباره رویای یک خر جوان را می بیند. فقط با یک ضربه چوب چهار نعل می دود. دم تکان می دهد و از سر جوب ها می پرد. رویا آنقدر دل خوش کننده و کودکانه است که پیرمرد احساس جوانی می کند. 

با صدای سگهای روستا چرت پیرمرد پاره می شود. دیگر به روستا رسیده اند. پیر مرد خوشحال می شود که بالاخره قبل از به پایان رسیدن عمرش این خر پی زوری او را به خانه رسانده است.

از قاب در که رد می شوند گوشه ی بارها به در گیر می کند و پیرمرد می افتد پایین و گونی های رویش تلمبار می شوند.

پیر مرد از آن زیر بیرون می خزد و چوب دستی اش را برمی دارد و روی تن الاغ بیچاره خُرد می کند. حتیاجازه نمی دهد بیچاره از آب تَشت قلوپی بخورد. زین کهنه را هم از تنش می کند و از خانه می اندازدش بیرون.

لنگیده و آواره از کوچه های تو در توی دلگیر می آید بیرون. دم تکان می دهد و پشه ها را می پراند و می رود. طوری یالش را تکان می دهد انگار اتفاق خاصی نیفتاده و همه چیز خوش آیند است.

بعد سالها احساس آزادی می کند.  خوب می داند در این مدت یونجه زار جایی نرفته است. خیلی وقت است هر چه جویده بی مزه بوده. خار، کاه و علف خشک و.... یونجه یک چیز دیگر است. می خواهد آنجا احساس خوشبختی کند.

اما صدای قدمهایی را می شنود که می دوند. چند پسر جوان. پسر پیر مرد هم هست. می رسند و باز هم چوب دستی لعنتی نمی گذارد به اجازه ی خودش باشد و راه نمی دهند راهی را که دوست دارد برود.

باید از یک گودی پایین برود. هُلش می دهند که برود. اما او نمی خواهد یونجه زار را نبیند. به ناچار وقتی صدای سگها از راه می رسد تسلیم می شود و می رود ته گودی. خودش هم حیوان است و می داند این پارس سگهای هار است و می ترسد. انگار میکند دارد آرزوهایش نابود می شود.

پسرها دورش حلقه می زنند. سگها به طرفش خیز برمی دارند. پسر پیر مرد جلوی صورتش ایستاده تا نتواند خودش را خلاص کند. یکی می گوید: «کیش بده! » یکی می گوید: «بهتره دست و پاهاش رو ببندیم. »

سگها با دندانهای نیش گاز می گیرند. الاغ بارها رم می کند اما نمی تواند سنگینی تن سگها را با خودش بکشاند.

او به مردن نزدیک می شود.

بو و مزه ی یونجه زار عاشقانه صدایش می کند. اما او دارد شکنجه می شود.

تقدیم به شما....

شعر و داستان...
ما را در سایت شعر و داستان دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : اهورا دهقان ahura1 بازدید : 1155 تاريخ : سه شنبه 8 اسفند 1391 ساعت: 17:30

تمام فلسفه و اندیشه ی من برای بودن،

نبودن است...

شعر و داستان...
ما را در سایت شعر و داستان دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : اهورا دهقان ahura1 بازدید : 560 تاريخ : پنجشنبه 3 اسفند 1391 ساعت: 16:12